عصر ظهور۳

السلام علیک یا حجة بن الحسن العسگری یا مهدی ( عج الله الفرجه الشریف)

عصر ظهور۳

السلام علیک یا حجة بن الحسن العسگری یا مهدی ( عج الله الفرجه الشریف)

داستانک...

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم
بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"*
*خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز
کرد؛مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود
داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب
افتاد.!
*افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به
نظرقحطی زده می آمدند..
آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به
بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند
دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی
که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را
برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..*
*مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو
جهنم را دیدی!"*
*آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل
اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب
انداخت!*
*افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به
اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت:
"نمی فهمم!"
*خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟
اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار
تنها به خودشان فکر می کنند!"*

راضی به بدترین

جوانی عارفی را دید که سبزی ونمک همی خورد . به او گفت : ای بنده خدا از دنیا به همین خوشنود شدی ؟ عارف گفت : می خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این راضی گشته است ؟ جوان با تعجب گفت بلی . عارف گفت : آن که به دنیا در مقابل آخرت راضی گشته است ...

دو فرشته...

دو فرشته ی مسافر برای گزراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروت مند فرود آمدند این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیارآنها گذاشتند.فرشته پیر دردیوار زیرزمین شکافی دید آن را تعمیر کرد.وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده اوپاسخ داد همه ی امور به آن گونه که مینمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته ه منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار میهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذای مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در ختیار دو رشته گذاشتند.
صبح رز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها که یرش تنها وسیله گرندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد واز رشته پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیافتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند وتوگذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکافه دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم وطلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن ومرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد ومن به جایش آن گاو را به او دادم.همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند وما گاهی اوقات خیلی دیر به آن موضوع پی می بریم.

بنده ی خدا...

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید